در گذشته کار مردان تنها معاش و حمایتگری از کانون خانواده بود. آنها حتی از جانشان نیز میگذشتند. خانواده نیز بدان ارج مینهاد و آنرا تقدیس میکرد.
دکتر جانگری، نویسنده کتاب مردانمریخی، زنانونوسی عقیده دارد زنان گذشته تنها یک حمایتکننده خوب میخواستند اما امروزه تنها حمایتگری کافی نیست نیازهای جدیدی نیز بدان اضافه شده است. در طول تاریخ، مردان و زنان ما هیچگاه بهدرستی یاد نگرفتهاند که چطور این نیازهای جدید را برآورده کنند. ما هنوز مهارتهای جدید را یاد نگرفتهایم؛ مهارتهایی که هیچوقت والدین ما و جامعه اطراف بهدرستی آنها را به ما آموزش ندادهاند. اما سخن این گفتار فراتر از اینهاست؛ جایی که پای کل زندگی به میان میآید یعنی عشق و طلاق... .
عشق این افسانهای که همچنان رازآلود است و تلاش بشر برای درک آن هنوز در ابتدای راه است.برخی از فلاسفه برآنند که هر امر معنوی دارای یک اصل و پایه مادی و طبیعی است و هرامر مادی حاصل نوعی گسترش و بسط معنوی است، لذا عشق بر مبنای یک پایه طبیعی آغاز میشود اما میتواند به درجهای از کمال برسد که هیچ امر معنوی به آن دست نیازیده است.
سخن ما در اینجا نجات عشق زمینی است که تا این حل نشود آن دیگری به قول بسیاری از عرفا بیجواب خواهد ماند. با نگاهی به زندگیهای اطراف که هر روز و هرشب نظارهگر آنها هستیم بهراستی به هزاران سؤال بیپاسخ میرسیم. چرا امروزه زنان و مردان ما این همه، با هم بیگانهاند؟ با نگاهی به آمار طلاق که بسیار سرسامآور است و نیز کاهش روزافزون ازدواج، که همگی نشان و خبر از فاجعهای را میدهند که بسیار پیشتر از اینها ناقوس آن بهصدا در آمده است.
به عقیده بعضی از روانشناسان گاهی زیانهای طلاق خاموش برای کودکان حتی بسیار بیشتر از کودکانی است که والدین آنها از هم جدا شدهاند. کودکی که هر روز شاهد دعوای والدین خود است، کودکی که هیچگاه محبت را در محیط پر تنش خانواده فرانگرفته است کودکیکه... بهراستی چگونه کودکی است؟ اما سخن اینجاست در این میان چه باید کرد. چرا و چه عاملی باعث میشود مردان و زنانی که با هزار میل و رغبت و امید و آرزو تشکیل نهاد خانواده را میدهند پس از اندک زمانی این شور و اشتیاق آنان رو به سردی بگراید و صحنه زیبای زندگی جای خود را به کارزاری وحشتناک بدهد. که عاقبتش هر چه هست، مطمئناً مبارک نیست. آیا عشق یک پدیده نامیمون است؟ و آیا بهراستی بدون عشق زندگی معناپذیر است؟ و هزاران آیای دیگر.
عشق آن قدر سرشار از تناقضات و چنان در اشکال بینهایت متنوع و بدیعی وجود دارد که شما میتوانید هرچه میخواهید در آن باره بگویید و هر طور که مایلید آن را به بوته تعریف بکشانید به نحوی که کسانی قادر نباشند از آن خرده بگیرند و یا آنرا رد کنند.
بنابراین نمیتوان از یک تعریف واحد و مشخص در باب عشق سخن راند. اما به هرحال کوشش انسانها طی قرون، در حوزههای گوناگون شناخت ازقبیل روانشناسی، ادبیات، فلسفه و غیره بیپایان بوده است.
آنچه پیداست آدمیان چه بخواهند و چه نخواهند عشق و عاشقی را تجربه کردهاند که گاه پیامدهای آن تمام زندگی یک فرد را تحتالشعاع قرار میدهد؛ بنابراین شناخت هر چه بهتر و بیشتر این پدیده واجب است و نیاز به ساعتها بحث و کنکاش دارد و شاید بتوان آنرا همچون غذا برای ادامه حیات ضروری دانست.
اما در مورد عشق یکچیز معلوم و مشخص است؛ عشق خودآگاه نیست که بتوان آنرا پذیرفت یا رد کرد عشق در ناخودآگاه انسان جای گرفته است. از آنجا که عشق در ذهن ناخودآگاه فرد لانه کرده است، لذا شیوه دریافت هرکس از خود احتیاج به مشاوره با متخصص خبره در باب عشق دارد. بهعنوان مثال ممکن است زنان و شوهرانی را هر روز بارها دیده باشید که در حال دعوا و کشمکش هستند؛ جدالی پایانناپذیر که گویا تمامی ندارد و هیچیک نیز راضی به جدایی از هم نیستند.
یا زوجهایی را ممکن است دیده باشید که از دید ناظر سوم دارای صمیمیت زیادی بین خود هستند اما یکباره میشنوید و میبینید که از هم طلاق گرفتهاند. در این دیدگاه عشق زوج اول عشق جنگ است؛ آنها در ناخودآگاه خود هر مسئله و بحث کوچکی را به دعوا میکشانند. اصولا موضوع بحث مهم نیست خود جدال مهم است. آنان بدون آنکه بدانند زندگی را محل کارزار میبینند و اگر در این بین یکی از دو زوج دیگری را گاهی با لفظ محبت آمیز مخاطب قرار دهد دیگری آنرا بر نمیتابد و آنرا چیزی جز لودگی و حقارت نمیشمارد و بر این روال در ضمیر ناهشیار خود اقناع میشوند. درباره زوج دوم مورد بحث معلوم نیست تعاریف صمیمیت آنها از هم همان چیزی باشد که ناظر سوم میاندیشد. تعاریف صمیمیت نزد افراد بسیار متفاوت است.
عشق از نگاه کسی ممکن است داستان خانه و خانواده باشد نه خانواده و خانه. از نگاه کسی دیگر اقتدار باشد نه مشارکت، از نگاه شخص سومی داستان عشق داستان باغ و باغبانی باشد یعنی زندگی را بهگونهای میبیند که مدام باید از آن مواظبت و به آن رسیدگی کرد.
داستان بعضی افراد قصه علم است بههمین علت است میبینید که گاهی کانون خانوادگی بعضی از زوجها با تحصیل یکی از زوجین به طلاق میانجامد چرا که آهنگ تغییرات زندگی آنها ناهمگون مینماید و از آنجا که داستان یکی قصه علم است این داستان با پیشرفت یکی و جا ماندن دیگری در عرصه علم یا معرفت بههم میریزد و کار به جدایی عاطفی یا واقعی میرسد.
ممکن است داستان کسی قصه خشونت و ترس باشد و ناخودآگاه چنین فردی بدون آنکه خود بخواهد جذب کسانی شود که خشن باشند. داستانهای عشق ریشه در توارث و محیط ما دارند. بسیاری هستند که خشونت بین پدر و مادر خود را نکوهش و همیشه بازخواست کردهاند اما ناخودآگاه خود باز دست به انتخابی میزنند که همان رفتار والدین خود را در پیش دارد. انسانها همیشه در حال داستانسرایی هستند و این موضوع را به خیلی از امور دیگر نیز بسط میدهند همچون طلاق، شغل و... بسیاری از افراد که طلاق گرفتهاند میبینند داستانی که چندین سال پس از جدا شدن از کسی برای خود و دیگران بافتهاند با داستان روز بعد از طلاق بهکلی متفاوت است.
بسیاری سالها خود را در نقش کسب و کاری دیدهاند و برای آن خواسته سالها تحصیل و زمان گذاشتهاند اما هنگامیکه پای در آن میگذارند میبینند این قصه، قصه آنها نیست. اما باید دانست موفقیت بالقوه برخی قصهها بیش از قصههای دیگر است بهشرط آنکه در این راه به مرحله خودآگاهی و خودیابی و خودسازی رسیده باشیم. ما همیشه تحت نفوذ داستانهایمان هستیم و اگر اهمیت آنها را در زندگی درک کنیم و بدانیم بسیاری از آنها ریشه در گذشته ما دارند آنوقت راحتتر قدم برمیداریم. بدون آنکه بدانیم این مضمونها چه هستند، نمیتوانیم تأثیر آنها را مشخص کرده و نیز نمیتوانیم درک کنیم که این مضمونها، چگونه دریافتهای ما را از پدیدهها دگرگون میکنند.
داستانهای ما نه تنها ما را در جهت بسط و توسعه روابطمان راهنمایی میکنند، بلکه ما را بدانجا هدایت میکنند که چگونه محیطی بسازیم که به نوبه خود ما را یاری دهد تا رابطهای را حفظ و یا ویران کنیم. لذا شناخت داستان زندگی عشق بسیار مهم است؛مهمتر از آنچه فکرش را بکنید. برای رسیدن به این شناخت باید ابتدا با یکسری آزمونهای روانشناختی تا حدودی داستان یا داستانهای عشق خود را شناخت.
امروزه ثابت شده است چیزی که زندگیها را بههم نزدیکتر و قوام بخشتر میکند تعاریف نزدیکی است که زوجین از داستانهای خود دارند بنابراین باید یاد گرفت با کسی بود که داستان عشقش با شما یکی است.
در مقوله ازدواج اینها را نمیتوان طی دیدارهای معمولی دختر و پسر از هم تشخیص داد. شناخت خویشتن خود بسی مشکل است چه برسد به اینکه کسی را هم به این خویشتن باوراند. در این راه متخصص خبره میتواند گاه نجات دهنده باشد. بنابراین در گام اول زندگانی میباید داستان یا داستانهای عشق را شناخت، تا اگر عیب و نقصانی دارد آنرا با مشاوره با متخصص
بر طرف کرد. دوم کسی را یافت که با عشق ما همداستان باشد. سوم دگرگونی داستانها را در طول زمان باور داشت تا آماده شویم همیشه در هر زمان با هم، همداستان شویم.